درباره من

عکس من
دوستان عزيز با عرض سلام و خوش آمد اميدوارم لحظات خوبي در وبلاگ داشته و مرا رااز نظرات خوبتان محروم نفرمائيد، هميشه سبز باشيد و اميدوار................

Blog Archive

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

"مرگ پرنده"


 شب ، باد پر شكسته
مي رفت و ناله مي كرد
مستانه در سياهي
هر سو كشاله مي كرد
در گوشه هاي تاريك
در سايه هاي نمناك
مي سود پنجه بر سنگ
مي كوفت سينه بر خاك
مي برد شاخه ها را
بازيكنان به هر سو
مي راند سايه ها را
چون گله هاي آهو
خاموش بود صحرا
مهتاب روشني بخش
مي كرد نور خود را
بر سينه ي زمين پخش
از لاي شاخساران
سر مي كشيد و مي ديد
تاريكي زمين را
در زير سايه ي بيد
اسرار نيمه شب را
 
مي جست و خنده مي كرد
 
برگي ز شاخه مي جست
 
بادش پرنده مي كرد
تنها با شاخ فندق
مي خواند سهره ي پير
مي بافت نغمه اش را
چون دانه هاي زنجير
در زير آسمان كوه
سرد و سياه و سنگين
پر كرده بود دامن
از سايه هاي رنگين
اندام
آهنينش
در روشنايي ماه
چون قلعه هاي جادو
مي بست بر نظر راه
دامان موجدارش
از دور ديده مي شد
تا گوشه هاي صحرا
با شب كشيده مي شد
بالايش آسمان ها
با اختران در هم
چون كشت نو دميده
با قطره هاي شبنم
مرغان نيمه وحشي
بر شاخه ي درختان
آهسته مي
نشستند
غمگين چو تيره بختان
گاهي پياده مي گشت
لي لي كنان نسيمي
صحراي بيكرانه
 
پر مي شد از شميمي
خم مي شد از نهيبش
هر لظحه شاخ و برگي
 
مي زد نسيم خاموش
شيون ز بيم مرگي
 
دنبال باد ولگرد
بازيكنان نگاهم
مي رفت و شمع مهتاب
 
تنها
چراغ راهم
 
ناگه به لرزه آمد
انگشت شاخساري
مرغي تپيد و افتاد
در موجي از غباري
بر خاك نرم و نمناك
غلتيد و پرپري زد
بادي كه ناله مي كرد
آهنگ ديگري زد
 
يك لحظه ايستادم
خاموش و سرفكنده
 
تا ديده بر نگيرم
از جنبش پرنده
چشمم چو
آشنا شد
با سايه و سياهي
 
ديدم پرنده بر خاك
جان مي كند چو ماهي
برگي سپس عقب رفت
تابيد نور مهتاب
 
گويي كه مرغ خفته
زد غوطه در دل آب
 
آنگاه چشم من ديد
 
گنجشكي آرميده
در تيرگي خزيده
از روشني رميده
از حلقه هاي ياران
 
رخت سفر
گرفته
 
در زير بارش ماه
 
سر زير پر گرفته
 
آن روز شامگاهان
 
او بود و همسفرها
كانگونه مي گشودند
مستانه بال و پرها
از روي كوهساران
 
چون برق مي پريدند
ابر سياه شب را
 
با سينه مي دريدند
گويي به يادشان بود
 
آن همرهان هشيار
 
از دره هاي خاموش
افسانه هاي بسيار
ناگه پريد و برخاست
سنگي ز يك فلاخن
 
از ضربتش زيان ديد
بال پرنده ي من
 
افتاد چون ستاره
 
در پنجه ي درختي
 
بر شاخه اي برهنه
 
مسكن گرفت لختي
 
چون طاقتش ز كف رفت
 
زان شاخه سرنگون شد
در
پيش پايم افتاد
 
غلتيد و غرق خون شد
 
اينك پرنده ي من
 
ديگر نفس نمي زد
قلب تپنده ي او
با صد هوس نمي زد
اشك ستاره و ماه
با اشك من درآميخت
چون قطره هاي شبنم
بر بال او فروريخت



شعر "مرگ پرنده" از دفتر شعر "چشم ها و دست ها" شاعر "نادر نادرپور"



هیچ نظری موجود نیست: