از هر چمن گلی
فراموش نکنیم که خوشبختی جائی در انتهای مسیر نیست. بلکه لذت بردن از گام هائی است که برمی داریم....
درباره من
- مجيد
- دوستان عزيز با عرض سلام و خوش آمد اميدوارم لحظات خوبي در وبلاگ داشته و مرا رااز نظرات خوبتان محروم نفرمائيد، هميشه سبز باشيد و اميدوار................
Labels
- آریائی (2)
- اجتماعی (12)
- اس ام اس (1)
- بزرگان موسیقی (1)
- سفرنامه - خورهه (1)
- شریعتی (2)
- شعر (8)
- شهر من ساوه (3)
- طنز (8)
- عاشقانه (6)
- عكس (8)
- مد (3)
- مذهبي (1)
- موفقيت (1)
- نامه های فروغ (2)
Blog Archive
آلبوم هاي من
۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه
۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه
پائيز رنگين كمان رنگ ها - ساوه
درود بر دوستان عزيزم
خوبين سلامتين؟؟ امروز بعد مدت ها فرصتي دست داد برا عكاسي آماتور گونه سفري به خارج از شهر ساوه داشته باشم هرچند كه خيلي از درختا برگ ريزانشون تموم شده بود اما خب يك كمي برا من باقي مونده بود اونم تقديم دوستان عزيز
۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
پسرک فقیر
در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد!
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : "چقدر باید به شما بپردازم؟ " دختر پاسخ داد: "چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد"پسرک گفت: "پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم"
سالهای سال از این ماجرا گذشت تا اینکه آن دختر جوان که حالا برای خودش خانمی شده بود به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر دیگری فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین بهتری نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن بیمارش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.
از آن روز به بعد آن زن بیمار را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی و تیم بزشکی بیمارستانش گردید.
آخرین روز بستری شدن زن جوان در بیمارستان بود. به درخواست دکتر صورتحساب پرداخت هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. آن پزشک گوشه صورتحساب چند کلمه ای نوشت و آنرا درون پاکتی گذاشت و برای آن زن جوان ارسال نمود.
زن جوان از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا زیر لب خواند : "بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است" امضاء. دکتر هوارد کلی
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : "چقدر باید به شما بپردازم؟ " دختر پاسخ داد: "چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد"پسرک گفت: "پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم"
سالهای سال از این ماجرا گذشت تا اینکه آن دختر جوان که حالا برای خودش خانمی شده بود به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر دیگری فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین بهتری نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن بیمارش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.
از آن روز به بعد آن زن بیمار را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی و تیم بزشکی بیمارستانش گردید.
آخرین روز بستری شدن زن جوان در بیمارستان بود. به درخواست دکتر صورتحساب پرداخت هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. آن پزشک گوشه صورتحساب چند کلمه ای نوشت و آنرا درون پاکتی گذاشت و برای آن زن جوان ارسال نمود.
زن جوان از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا زیر لب خواند : "بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است" امضاء. دکتر هوارد کلی
منبع: http://groups.google.com/group/go2topics?hl=en.
۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه
من باور دارم ...
من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى اين که آنها همديگر را دوست ندارند نيست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نيز به معنى اين که آنها همديگر را دوست دارند نمىباشد.
من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصلهها. عشق واقعى نيز همين طور است.
من باور دارم ...
که هميشه بايد کسانى که صميمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آنها را مىبينم.
من باور دارم ...
که ما مسئول کارهايى هستيم که انجام مىدهيم، صرفنظر از اين که چه احساسى داشته باشيم.
من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا اين به من اين حق را نمىدهد که ظالم و بيرحم باشم.
من باور دارم ...
که هميشه کافى نيست که توسط ديگران بخشيده شويم، گاهى بايد ياد بگيريم که خودمان هم خودمان را ببخشيم.
من باور دارم ...
که صرفنظر از اين که چقدر دلمان شکسته باشد دنيا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ايستاد.
من باور دارم ...
که زمينهها و شرايط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثيرگذار بودهاند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.
من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقيقاً به يک چيز نگاه کنند و دو چيز کاملاً متفاوت را ببينند.
من باور دارم ...
«شادترين مردم لزوماً کسى که بهترين چيزها را دارد نيست
بلکه کسى است که از چيزهايى که دارد بهترين استفاده را مىکند.»
پس
آری , من باور دارم
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى اين که آنها همديگر را دوست ندارند نيست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نيز به معنى اين که آنها همديگر را دوست دارند نمىباشد.
من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصلهها. عشق واقعى نيز همين طور است.
من باور دارم ...
که هميشه بايد کسانى که صميمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آنها را مىبينم.
من باور دارم ...
که ما مسئول کارهايى هستيم که انجام مىدهيم، صرفنظر از اين که چه احساسى داشته باشيم.
من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا اين به من اين حق را نمىدهد که ظالم و بيرحم باشم.
من باور دارم ...
که هميشه کافى نيست که توسط ديگران بخشيده شويم، گاهى بايد ياد بگيريم که خودمان هم خودمان را ببخشيم.
من باور دارم ...
که صرفنظر از اين که چقدر دلمان شکسته باشد دنيا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ايستاد.
من باور دارم ...
که زمينهها و شرايط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثيرگذار بودهاند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.
من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقيقاً به يک چيز نگاه کنند و دو چيز کاملاً متفاوت را ببينند.
من باور دارم ...
«شادترين مردم لزوماً کسى که بهترين چيزها را دارد نيست
بلکه کسى است که از چيزهايى که دارد بهترين استفاده را مىکند.»
پس
آری , من باور دارم
۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه
پروانه
صبح چو انوار سرافكنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون مي گذشت
ز آنچه به هر جاي به غمزه ربود
بار نخستين دل پروانه بود
راه سپارنده ي بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
گاه مكيديش لب سرخ رنگ
گاه كشيديش به بر تنگ تنگ
نيز گهي بي خود و بي سر شدي
بال گشادي به هوا بر شدي
در دل اين حادثه ناگه به دشت
سرزده زنبوري از آنجا گذشت
تيزپري
، تندروي ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
آمد و از ره بر گل جا كشيد
كار دو خواهنده به دعوا كشيد
زين به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها
تا كه رسيد از سر ره بلبلي
سوختهاي ، خسته ي روي گلي
بر سر شاخي به ترنم نشست
قصه ي دل را به سر نغمه بست
ليك رهي از همه ناخوانده بيش
ديد هياهوي رقيبان خويش
يك دو نفس تيره و خاموش ماند
خيره نگه كرد و همه گوش ماند
خنده ي بيهوده ي گل چون بديد
از دل سوزنده صفيري كشيد
جست ز شاخ و به هم آويختند
چند تنه بر سر گل ريختند
مدعيان كينه ور و گل پرست
چرخ بدادند بي پا و دست
تا ز سه دشمن يكي از جا گريخت
و آن دگري را پر پر نقش ريخت
و آن گل عاشق كش همواره مست
بست لب از خنده و در هم شكست
طالب مطلوب چو بسيار شد
چند تني كشته و بيمار شد
طالب مطلوب چو بسيار شد
چند تني كشته و بيمار شد
پس چو به تحقيق يكي بنگري
نيست جز اين عاقبت دلبري
در خم اين پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روي گل است
گل كه سر رونق هر معركه است
مايه ي خونين دلي و مهلكه است
كار گل اين است و به ظاهر خوش است
ليك به باطن دم آدم كش
است
گر به جهان صورت زيبا نبود
تلخي ايام ، مهيا نبود
شعر "مفسده ي گل" از دفتر شعر "مجموعه اشعار" شاعر "نیما یوشیج"
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون مي گذشت
ز آنچه به هر جاي به غمزه ربود
بار نخستين دل پروانه بود
راه سپارنده ي بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
گاه مكيديش لب سرخ رنگ
گاه كشيديش به بر تنگ تنگ
نيز گهي بي خود و بي سر شدي
بال گشادي به هوا بر شدي
در دل اين حادثه ناگه به دشت
سرزده زنبوري از آنجا گذشت
تيزپري
، تندروي ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
آمد و از ره بر گل جا كشيد
كار دو خواهنده به دعوا كشيد
زين به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها
تا كه رسيد از سر ره بلبلي
سوختهاي ، خسته ي روي گلي
بر سر شاخي به ترنم نشست
قصه ي دل را به سر نغمه بست
ليك رهي از همه ناخوانده بيش
ديد هياهوي رقيبان خويش
يك دو نفس تيره و خاموش ماند
خيره نگه كرد و همه گوش ماند
خنده ي بيهوده ي گل چون بديد
از دل سوزنده صفيري كشيد
جست ز شاخ و به هم آويختند
چند تنه بر سر گل ريختند
مدعيان كينه ور و گل پرست
چرخ بدادند بي پا و دست
تا ز سه دشمن يكي از جا گريخت
و آن دگري را پر پر نقش ريخت
و آن گل عاشق كش همواره مست
بست لب از خنده و در هم شكست
طالب مطلوب چو بسيار شد
چند تني كشته و بيمار شد
طالب مطلوب چو بسيار شد
چند تني كشته و بيمار شد
پس چو به تحقيق يكي بنگري
نيست جز اين عاقبت دلبري
در خم اين پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روي گل است
گل كه سر رونق هر معركه است
مايه ي خونين دلي و مهلكه است
كار گل اين است و به ظاهر خوش است
ليك به باطن دم آدم كش
است
گر به جهان صورت زيبا نبود
تلخي ايام ، مهيا نبود
شعر "مفسده ي گل" از دفتر شعر "مجموعه اشعار" شاعر "نیما یوشیج"
۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه
آموخته ام که ...
آموخته ام که ...
با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريدولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه.
آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت
آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم
آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند
آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم
آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد
آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد
چارلی چاپلین.
منبع
با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريدولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه.
آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت
آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم
آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند
آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم
آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد
آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد
چارلی چاپلین.
منبع
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه
فاطمه
به احترام بانو فاطمه الزهرا
«و اينك لحظه وداع با علي (ع) ! چه دشوار است . اكنون علي بايد در دنيا بماند. سي سال ديگر! فرستاد " ام رافع " بيايد ، وي خدمتكار پيغمبر(ص) بود. از او خواست كه :
- اي كنيز خدا، بر من آب بريز تا خود را شست وشو دهم. با دقت و آرامش شگفتي، غسل كرد و سپس جامه هاي نويي را كه پس از مرگ پدر كنار افكنده بود و سياه پوشيده بود، پوشيد، گويي از عزاي پدر بيرون آمده است و اكنون به ديدار او ميرود.
به ام رافع گفت :
ـ بستر مرا در وسط اتاق بگستران.
آرام و سبكبار بر بستر خفت، رو به قبله كرد، در انتظار ماند.
لحظه اي گذشت و لحظاتي ...
ناگهان از خانه شيون برخاست.
پلكهايش را فروبست و چشمهايش را به روي محبوبش ـ كه در انتظار او بود ـ گشود.
شمعي از آتش و رنج ، در خانه علي خاموش شد و علي تنها ماند . با كودكانش.
از علي خواسته بود تا او را شب دفن كنند ، گورش را كسي نشناسد و ... و علي چنين كرد .
اما كسي نمي داند كه چگونه؟ و هنوز نمي داند كجا؟
در خانهاش؟ يا در بقيع ؟ معلوم نيست.
و كجاي بقيع ؟ معلوم نيست.
آنچه معلوم است، رنج علي است، امشب، بر گور فاطمه .
مدينه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفته اند. سكوت مرموز شب گوش به گفتوگوي آرام علي دارد.
و علي كه سخت تنها مانده است، هم در شهر و هم در خانه ، بي پيغمبر، بي فاطمه. همچون كوهي از درد، بر سر خاك فاطمه نشسته است.
ساعت ها است.
شب ـ خاموش و غمگين ـ زمزمه درد او را گوش مي دهد، بقيع آرام و خوشبخت و مدينه بيوفا و بدبخت، سكوت كرده اند، قبرهاي بيدار و خانه هاي خفته ميشنوند.
نسيم نيمه شب كلماتي را كه به سختي از جان علي برميآيد، از سر گور فاطمه به خانه خاموش پيغمبر ميبرد :
ـ بر تو، از من و از دخترت ـ كه در جوارت فرود آمد و به شتاب به تو پيوست، سلام اي رسول خدا.
ـ از سرگذشت عزيز تو ـ اي رسول خدا ـ شكيبايي من كاست و چالاكي من به ضعف گراييد . اما، در پي سهمگيني فراق تو و سختي مصيبت تو، مرا اكنون جاي شكيب هست.
من تو را در شكافته گورت خواباندم و در ميانه حلقوم و سينه من جان دادي، “انا لله و انا اليه راجعون”.
وديعه را بازگرداندند و گروگان را بگرفتند، اما اندوه من ابدي است و اما شبم بيخواب، تا آنگاه كه خدا خانهاي را كه تو در آن نشيمن داري، برايم برگزيند.
هماكنون دخترت تو را خبر خواهد كرد كه قوم تو بر ستمكاري در حق او همداستان شدند. به اصرار از او همه چيز را بپرس و سرگذشت را از او خبر گير.
اينها همه شد، با اين كه از عهد تو ديري نگذشته است و ياد تو از خاطر نرفته است.
بر هر دوي شما سلام. سلام وداع كننندهاي كه نه خشمگين است، نه ملول.
لحظهاي سكوت نمود، خستگي يك عمر رنج را ناگهان در جانش احساس كرد. گويي با هر يك از اين كلمات، كه از عمق جانش كنده ميشد ـ قطعهاي از هستياش را از دست داده است.
درمانده و بيچاره بر جا مانده؛ نميدانست چه كند؛ بماند؟ بازگردد؟ چگونه فاطمه را، اينجا، تنها بگذارد، چگونه تنها به خانه برگردد؟ شهر، گويي ديوي است كه در ظلمت زشت شب كمين كرده است. با هزاران توطئه و خيانت و بيشرمي انتظار او را ميكشد.
و چگونه بماند؟ كودكان؟ مردم؟ حقيقت؟ مسؤوليتهايي كه تنها چشم به راه اويند و رسالت سنگيني كه بر آن پيمان بسته است؟
درد چندان سهمگين است كه روح تواناي او را بيچاره كرده است. نميتواند تصميم بگيرد، ترديد جانش را آزار ميدهد، برود؟ بماند؟
احساس ميكند كه از هر دو كار عاجز است، نميداند كه چه خواهد كرد؟
به فاطمه توضيح ميدهد: “اگر از پيش تو بروم، نه از آن رو است كه از ماندن نزد تو ملول گشتهام، و اگر همين جا ماندم، نه از آن رو است كه به وعدهاي كه خدا به مردم صبور داده است بدگمان شدهام”.
آنگاه برخاست، ايستاد، به خانه پيغمبر رو كرد، با حالتي كه در احساس نميگنجيد، گويي ميخواست به او بگويد كه اين “وديعهي عزيز”ي را كه به من سپردهاي، اكنون به سوي تو بازميگردانم، سخنش را بشنو. از او بخواه، به اصرار بخواه تا برايت همه چيز را بگويد، تا آنچه را پس از تو ديد يكايك برايت برشمارد.
فاطمه اينچنين زيست و اينچنين مرد و پس از مرگش زندگي ديگري را در تاريخ آغاز كرد. در چهره همه ستمديدگان ـ كه بعدها در تاريخ اسلام بسيار شدند ـ هالهاي از فاطمه پيدا بود. غصب شدگان، پايمال شدگان و همه قربانيان زور و فريب نام فاطمه را شعار خويش داشتند. ياد فاطمه، با عشقها و عاطفهها و ايمانهاي شگفت زنان و مرداني كه در طول تاريخ اسلام براي آزادي و عدالت ميجنگيدند، در توالي قرون، پرورش مييافت و در زير تازيانههاي بيرحم و خونين خلافتهاي جور و حكومتهاي بيداد و غصب، رشد مييافت و همه دلهاي مجروح را لبريز ميساخت.
اين است كه همه جا در تاريخ ملتهاي مسلمان و تودههاي محروم در امت اسلامي، فاطمه منبع الهام آزادي و حقخواهي و عدالتطلبي و مبارزه با ستم و قساوت و تبعيض بوده است.
از شخصيت فاطمه سخن گفتن بسيار دشوار است. فاطمه، يك " زن " بود، آن چنان كه اسلام ميخواهد كه زن باشد. تصوير سيماي او را پيامبر خود رسم كرده بود و او را در كورههاي سختي و فقر و مبارزه و آموزشهاي عميق و شگفت انساني خويش پرورده و ناب ساخته بود.
وي در همه ابعاد گوناگون زن بودن نمونه شده بود.
مظهر يك دختر، در برابر پدرش.
مظهر يك همسر در برابر شويش.
مظهر يك مادر در برابر فرزندانش.
مظهر يك " زن مبارز و مسئول " در برابر زمانش و سرنوشت جامعه اش.
وي خود يك “ امام ” است، يعني يك نمونه مثالي، يك تيپ ايدهآل براي زن، يك " اسوه " ، يك شاهد براي هر زني كه ميخواهد " شدن خويش " را خود انتخاب كند.
او با طفوليت شگفتش، با مبارزه مدامش در دو جبهه خارجي و داخلي، در خانه پدرش، خانهي همسرش، در جامعهاش، در انديشه و رفتار و زندگيش، “چگونه بودن” را به زن پاسخ ميداد.
نميدانم چه بگويم؟ بسيار گفتم و بسيار ناگفته ماند.
در ميان همه جلوههاي خيره كننده روح بزرگ فاطمه، آنچه بيشتر از همه براي من شگفتانگيز است اين است كه فاطمه همسفر و همگام و هم پرواز روح عظيم علي است.
او در كنار علي تنها يك همسر نبود، كه علي پس از او همسراني ديگر نيز داشت. علي در او به ديده يك دوست، يك آشناي دردها و آرمانهاي بزرگش مي نگريست و انيس خلوت بيكرانه و اسرارآميزش و همدم تنهاييهايش.
اين است كه علي هم او را به گونه ديگري مينگرد و هم فرزندان او را.
پس از فاطمه، علي همسراني ميگيرد و از آنان فرزنداني مييابد. اما از همان آغاز، فرزندان خويش را كه از فاطمه بودند با فرزندان ديگرش جدا ميكند. اينان را “بنيعلي” ميخواند و آنان را “بنيفاطمه”.
شگفتا، در برابر پدر، آن هم علي، نسبت فرزند به مادر و پيغمبر نيز ديديم كه او را به گونهي ديگر ميبيند. از همهي دخترانش تنها به او سخت ميگيرد، از همه تنها به او تكيه ميكند. او را ـ در خردسالي ـ مخاطب دعوت بزرگ خويش ميگيرد.
نميدانم از او چه بگويم؟ چگونه بگويم؟
خواستم از " بوسوئه " تقليد كنم، خطيب نامور فرانسه كه روزي در مجلسي با حضور لويي، از " مريم " سخن ميگفت . گفت : هزار و هفتصد سال است كه همه سخنوران عالم درباره مريم داد سخن دادهاند.
هزار و هفتصد سال است كه همه فيلسوفان و متفكران ملتها در شرق و غرب، ارزشهاي مريم را بيان كردهاند.
هزار و هفتصد سال است كه شاعران جهان در ستايش مريم همه ذوق و قدرت خلاقه شان را به كار گرفته اند.
هزار و هفتصد سال است كه همه هنرمندان، چهرهنگاران، پيكرسازان بشر، در نشان دادن سيما و حالات مريم هنرمندي هاي اعجازگر كرده اند.
اما مجموعه گفتهها و انديشه ها و كوششها و هنرمندي هاي همه در طول اين قرنهاي بسيار، به اندازه اين كلمه نتوانسته اند عظمتهاي مريم را بازگويند كه: "مريم (س)، مادر عيسي (ع) است ".
و من خواستم با چنين شيوه اي از فاطمه بگويم. باز درماندم :
خواستم بگويم، فاطمه دختر خديجه بزرگ است.
ديدم فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه دختر محمد است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه همسر علي است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه مادر حسين است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه مادر زينب است.
باز ديدم كه فاطمه نيست.
نه، اينها همه هست و اين همه فاطمه نيست.
فاطمه، فاطمه است.»
برگرفته از كتاب فاطمه فاطمه است دكتر علي شريعتي
منبع
«و اينك لحظه وداع با علي (ع) ! چه دشوار است . اكنون علي بايد در دنيا بماند. سي سال ديگر! فرستاد " ام رافع " بيايد ، وي خدمتكار پيغمبر(ص) بود. از او خواست كه :
- اي كنيز خدا، بر من آب بريز تا خود را شست وشو دهم. با دقت و آرامش شگفتي، غسل كرد و سپس جامه هاي نويي را كه پس از مرگ پدر كنار افكنده بود و سياه پوشيده بود، پوشيد، گويي از عزاي پدر بيرون آمده است و اكنون به ديدار او ميرود.
به ام رافع گفت :
ـ بستر مرا در وسط اتاق بگستران.
آرام و سبكبار بر بستر خفت، رو به قبله كرد، در انتظار ماند.
لحظه اي گذشت و لحظاتي ...
ناگهان از خانه شيون برخاست.
پلكهايش را فروبست و چشمهايش را به روي محبوبش ـ كه در انتظار او بود ـ گشود.
شمعي از آتش و رنج ، در خانه علي خاموش شد و علي تنها ماند . با كودكانش.
از علي خواسته بود تا او را شب دفن كنند ، گورش را كسي نشناسد و ... و علي چنين كرد .
اما كسي نمي داند كه چگونه؟ و هنوز نمي داند كجا؟
در خانهاش؟ يا در بقيع ؟ معلوم نيست.
و كجاي بقيع ؟ معلوم نيست.
آنچه معلوم است، رنج علي است، امشب، بر گور فاطمه .
مدينه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفته اند. سكوت مرموز شب گوش به گفتوگوي آرام علي دارد.
و علي كه سخت تنها مانده است، هم در شهر و هم در خانه ، بي پيغمبر، بي فاطمه. همچون كوهي از درد، بر سر خاك فاطمه نشسته است.
ساعت ها است.
شب ـ خاموش و غمگين ـ زمزمه درد او را گوش مي دهد، بقيع آرام و خوشبخت و مدينه بيوفا و بدبخت، سكوت كرده اند، قبرهاي بيدار و خانه هاي خفته ميشنوند.
نسيم نيمه شب كلماتي را كه به سختي از جان علي برميآيد، از سر گور فاطمه به خانه خاموش پيغمبر ميبرد :
ـ بر تو، از من و از دخترت ـ كه در جوارت فرود آمد و به شتاب به تو پيوست، سلام اي رسول خدا.
ـ از سرگذشت عزيز تو ـ اي رسول خدا ـ شكيبايي من كاست و چالاكي من به ضعف گراييد . اما، در پي سهمگيني فراق تو و سختي مصيبت تو، مرا اكنون جاي شكيب هست.
من تو را در شكافته گورت خواباندم و در ميانه حلقوم و سينه من جان دادي، “انا لله و انا اليه راجعون”.
وديعه را بازگرداندند و گروگان را بگرفتند، اما اندوه من ابدي است و اما شبم بيخواب، تا آنگاه كه خدا خانهاي را كه تو در آن نشيمن داري، برايم برگزيند.
هماكنون دخترت تو را خبر خواهد كرد كه قوم تو بر ستمكاري در حق او همداستان شدند. به اصرار از او همه چيز را بپرس و سرگذشت را از او خبر گير.
اينها همه شد، با اين كه از عهد تو ديري نگذشته است و ياد تو از خاطر نرفته است.
بر هر دوي شما سلام. سلام وداع كننندهاي كه نه خشمگين است، نه ملول.
لحظهاي سكوت نمود، خستگي يك عمر رنج را ناگهان در جانش احساس كرد. گويي با هر يك از اين كلمات، كه از عمق جانش كنده ميشد ـ قطعهاي از هستياش را از دست داده است.
درمانده و بيچاره بر جا مانده؛ نميدانست چه كند؛ بماند؟ بازگردد؟ چگونه فاطمه را، اينجا، تنها بگذارد، چگونه تنها به خانه برگردد؟ شهر، گويي ديوي است كه در ظلمت زشت شب كمين كرده است. با هزاران توطئه و خيانت و بيشرمي انتظار او را ميكشد.
و چگونه بماند؟ كودكان؟ مردم؟ حقيقت؟ مسؤوليتهايي كه تنها چشم به راه اويند و رسالت سنگيني كه بر آن پيمان بسته است؟
درد چندان سهمگين است كه روح تواناي او را بيچاره كرده است. نميتواند تصميم بگيرد، ترديد جانش را آزار ميدهد، برود؟ بماند؟
احساس ميكند كه از هر دو كار عاجز است، نميداند كه چه خواهد كرد؟
به فاطمه توضيح ميدهد: “اگر از پيش تو بروم، نه از آن رو است كه از ماندن نزد تو ملول گشتهام، و اگر همين جا ماندم، نه از آن رو است كه به وعدهاي كه خدا به مردم صبور داده است بدگمان شدهام”.
آنگاه برخاست، ايستاد، به خانه پيغمبر رو كرد، با حالتي كه در احساس نميگنجيد، گويي ميخواست به او بگويد كه اين “وديعهي عزيز”ي را كه به من سپردهاي، اكنون به سوي تو بازميگردانم، سخنش را بشنو. از او بخواه، به اصرار بخواه تا برايت همه چيز را بگويد، تا آنچه را پس از تو ديد يكايك برايت برشمارد.
فاطمه اينچنين زيست و اينچنين مرد و پس از مرگش زندگي ديگري را در تاريخ آغاز كرد. در چهره همه ستمديدگان ـ كه بعدها در تاريخ اسلام بسيار شدند ـ هالهاي از فاطمه پيدا بود. غصب شدگان، پايمال شدگان و همه قربانيان زور و فريب نام فاطمه را شعار خويش داشتند. ياد فاطمه، با عشقها و عاطفهها و ايمانهاي شگفت زنان و مرداني كه در طول تاريخ اسلام براي آزادي و عدالت ميجنگيدند، در توالي قرون، پرورش مييافت و در زير تازيانههاي بيرحم و خونين خلافتهاي جور و حكومتهاي بيداد و غصب، رشد مييافت و همه دلهاي مجروح را لبريز ميساخت.
اين است كه همه جا در تاريخ ملتهاي مسلمان و تودههاي محروم در امت اسلامي، فاطمه منبع الهام آزادي و حقخواهي و عدالتطلبي و مبارزه با ستم و قساوت و تبعيض بوده است.
از شخصيت فاطمه سخن گفتن بسيار دشوار است. فاطمه، يك " زن " بود، آن چنان كه اسلام ميخواهد كه زن باشد. تصوير سيماي او را پيامبر خود رسم كرده بود و او را در كورههاي سختي و فقر و مبارزه و آموزشهاي عميق و شگفت انساني خويش پرورده و ناب ساخته بود.
وي در همه ابعاد گوناگون زن بودن نمونه شده بود.
مظهر يك دختر، در برابر پدرش.
مظهر يك همسر در برابر شويش.
مظهر يك مادر در برابر فرزندانش.
مظهر يك " زن مبارز و مسئول " در برابر زمانش و سرنوشت جامعه اش.
وي خود يك “ امام ” است، يعني يك نمونه مثالي، يك تيپ ايدهآل براي زن، يك " اسوه " ، يك شاهد براي هر زني كه ميخواهد " شدن خويش " را خود انتخاب كند.
او با طفوليت شگفتش، با مبارزه مدامش در دو جبهه خارجي و داخلي، در خانه پدرش، خانهي همسرش، در جامعهاش، در انديشه و رفتار و زندگيش، “چگونه بودن” را به زن پاسخ ميداد.
نميدانم چه بگويم؟ بسيار گفتم و بسيار ناگفته ماند.
در ميان همه جلوههاي خيره كننده روح بزرگ فاطمه، آنچه بيشتر از همه براي من شگفتانگيز است اين است كه فاطمه همسفر و همگام و هم پرواز روح عظيم علي است.
او در كنار علي تنها يك همسر نبود، كه علي پس از او همسراني ديگر نيز داشت. علي در او به ديده يك دوست، يك آشناي دردها و آرمانهاي بزرگش مي نگريست و انيس خلوت بيكرانه و اسرارآميزش و همدم تنهاييهايش.
اين است كه علي هم او را به گونه ديگري مينگرد و هم فرزندان او را.
پس از فاطمه، علي همسراني ميگيرد و از آنان فرزنداني مييابد. اما از همان آغاز، فرزندان خويش را كه از فاطمه بودند با فرزندان ديگرش جدا ميكند. اينان را “بنيعلي” ميخواند و آنان را “بنيفاطمه”.
شگفتا، در برابر پدر، آن هم علي، نسبت فرزند به مادر و پيغمبر نيز ديديم كه او را به گونهي ديگر ميبيند. از همهي دخترانش تنها به او سخت ميگيرد، از همه تنها به او تكيه ميكند. او را ـ در خردسالي ـ مخاطب دعوت بزرگ خويش ميگيرد.
نميدانم از او چه بگويم؟ چگونه بگويم؟
خواستم از " بوسوئه " تقليد كنم، خطيب نامور فرانسه كه روزي در مجلسي با حضور لويي، از " مريم " سخن ميگفت . گفت : هزار و هفتصد سال است كه همه سخنوران عالم درباره مريم داد سخن دادهاند.
هزار و هفتصد سال است كه همه فيلسوفان و متفكران ملتها در شرق و غرب، ارزشهاي مريم را بيان كردهاند.
هزار و هفتصد سال است كه شاعران جهان در ستايش مريم همه ذوق و قدرت خلاقه شان را به كار گرفته اند.
هزار و هفتصد سال است كه همه هنرمندان، چهرهنگاران، پيكرسازان بشر، در نشان دادن سيما و حالات مريم هنرمندي هاي اعجازگر كرده اند.
اما مجموعه گفتهها و انديشه ها و كوششها و هنرمندي هاي همه در طول اين قرنهاي بسيار، به اندازه اين كلمه نتوانسته اند عظمتهاي مريم را بازگويند كه: "مريم (س)، مادر عيسي (ع) است ".
و من خواستم با چنين شيوه اي از فاطمه بگويم. باز درماندم :
خواستم بگويم، فاطمه دختر خديجه بزرگ است.
ديدم فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه دختر محمد است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه همسر علي است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه مادر حسين است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه مادر زينب است.
باز ديدم كه فاطمه نيست.
نه، اينها همه هست و اين همه فاطمه نيست.
فاطمه، فاطمه است.»
برگرفته از كتاب فاطمه فاطمه است دكتر علي شريعتي
منبع
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه
اشك خدا
صدف سينه من عمري
گهر عشق تو پروردست
كس نداند كه درين خانه
طفل با دايه چه ها كردست
همه ويراني و ويراني
همه خاموشي و خاموشي
سايه
افكنده به روزنها
پيچك خشك فراموشي
روزگاري است درين درگاه
بوي مهر تو نه پيچيدست
روزگاري است كه آن فرزند
حال اين دايه نپرسيدست
من و آن تلخي و شيريني
من و آن سايه و روشنها
من و اين ديده اشك آلود
كه بود خيره به روزنها
ياد باد آن شب باراني
كه تو
در خانه ما بودي
شبم از روي تو روشن بود
كه تو يك سينه صفا بودي
رعد غريد و تو لرزيدي
رو به آغوش من آوردي
كام ناكام مرا خندان
به يكي بوسه روا كردي
باد هنگامه كنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سينه شب بشكست
نفس تشنه
تبدارم
به نفس هاي تو مي آويخت
خود طبعم به نهان مي سوخت
عطر شعرم به فضا مي ريخت
چشم بر چشم تو مي بستم
دست بر دست تو مي سودم
به تمناي تو مي مردم
به تماشاي تو خوش بودم
چشم بر چشم تو مي بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو مي رفتم
هركجا
عشق تو مي فرمود
از لب گرم تو مي چيدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو ميديدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا كو
گل صد برگ تمنا كو
اشك و لبخند و تماشا كو
آنهمه قول و غزل ها كو
باز امشب شب باراني است
از هوا سيل بلا ريزد
بر من و عشق غم آويزم
اشك از چشم خدا ريزد
من و اينهمه آتش هستي سوز
تا جهان باقي و جان باقي است
بي تو در گوشه تنهايي
بزم دل باقي و غم ساقي است
شعر " اشك خدا" از دفتر شعر "ابر و کوچه" شاعر "فریدون مشیری"
گهر عشق تو پروردست
كس نداند كه درين خانه
طفل با دايه چه ها كردست
همه ويراني و ويراني
همه خاموشي و خاموشي
سايه
افكنده به روزنها
پيچك خشك فراموشي
روزگاري است درين درگاه
بوي مهر تو نه پيچيدست
روزگاري است كه آن فرزند
حال اين دايه نپرسيدست
من و آن تلخي و شيريني
من و آن سايه و روشنها
من و اين ديده اشك آلود
كه بود خيره به روزنها
ياد باد آن شب باراني
كه تو
در خانه ما بودي
شبم از روي تو روشن بود
كه تو يك سينه صفا بودي
رعد غريد و تو لرزيدي
رو به آغوش من آوردي
كام ناكام مرا خندان
به يكي بوسه روا كردي
باد هنگامه كنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سينه شب بشكست
نفس تشنه
تبدارم
به نفس هاي تو مي آويخت
خود طبعم به نهان مي سوخت
عطر شعرم به فضا مي ريخت
چشم بر چشم تو مي بستم
دست بر دست تو مي سودم
به تمناي تو مي مردم
به تماشاي تو خوش بودم
چشم بر چشم تو مي بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو مي رفتم
هركجا
عشق تو مي فرمود
از لب گرم تو مي چيدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو ميديدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا كو
گل صد برگ تمنا كو
اشك و لبخند و تماشا كو
آنهمه قول و غزل ها كو
باز امشب شب باراني است
از هوا سيل بلا ريزد
بر من و عشق غم آويزم
اشك از چشم خدا ريزد
من و اينهمه آتش هستي سوز
تا جهان باقي و جان باقي است
بي تو در گوشه تنهايي
بزم دل باقي و غم ساقي است
شعر " اشك خدا" از دفتر شعر "ابر و کوچه" شاعر "فریدون مشیری"
۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه
سفرنامه آماتور
ميگن غيبت خوب نيست اما نه همه نوعش
ميگين چرا لطفا با من باشين تا بگم: امروز كلاس اول رو كه رفتم. بچه ها گفتند كه استاد نيامده و تا ساعت سه بيكاريم اون موقع ساعت حدودا ده و چهل دقيقه بود. مدتي بود كه فكر بازديد از آثار تاريخي تيمره خمين را در سر داشتم . اين بود كه بدون هيچ معطلي راه افتادم . به دو راهي خمين - محلات، بعد از باقر آباد رسيدم به طرف خمين حركت كردم كه اين مزرعه زيبا رو ديدم حيفم آمد يه عكسي ازش نگيرم.
ميگين چرا لطفا با من باشين تا بگم: امروز كلاس اول رو كه رفتم. بچه ها گفتند كه استاد نيامده و تا ساعت سه بيكاريم اون موقع ساعت حدودا ده و چهل دقيقه بود. مدتي بود كه فكر بازديد از آثار تاريخي تيمره خمين را در سر داشتم . اين بود كه بدون هيچ معطلي راه افتادم . به دو راهي خمين - محلات، بعد از باقر آباد رسيدم به طرف خمين حركت كردم كه اين مزرعه زيبا رو ديدم حيفم آمد يه عكسي ازش نگيرم.
بعد حدود بيست و پنج كيلو متري رفته بودم كه ماشين پليس رو ديدم زدم بغل:
سلام ببخشيد مي خوام برم منطقه تيمره..بندگان خدا به هم نگاه كردند و اظهار بي اطلاعي كردند يكيشون پرسيد: كجا هست توضيح دادم يه منطقه باستانيه دانشجويم و ميخوام برم اونجا رو ببينم ديدم يكي ديگه شون به حالت شوخي گفت: به نظر نمياد دانشجو باشي.."ْابد منظورش آثار باستاني و گنج و..." رفتم طرف ماشين كه كيفمو بيارم كه گفت شوخي كردم...
گفتم شايد برا شما عجيب باشه اما من عاشق اين جاهام تازه بعضي ها به من ميگن ديوانه اي دوباره همون مامور پليس به خنده و شوخي گفت نه آقا پولات زيادي زده نمي دوني چه جوري خرجش كني...
خداحافظي كردم و راه افتادم تا نزديكي خمين: باز هم از چند نفر پرسيدم خبر نداشتند. فكر كنم اينم ميدان مدرس خمين باشه:
گفتم شايد برا شما عجيب باشه اما من عاشق اين جاهام تازه بعضي ها به من ميگن ديوانه اي دوباره همون مامور پليس به خنده و شوخي گفت نه آقا پولات زيادي زده نمي دوني چه جوري خرجش كني...
خداحافظي كردم و راه افتادم تا نزديكي خمين: باز هم از چند نفر پرسيدم خبر نداشتند. فكر كنم اينم ميدان مدرس خمين باشه:
شماره ميراث فرهنگي خمين رو گرفتم: ساعت 12:01 شده بود كه زنگ زدم .......... كسي گوشيو برنداشت شايد شماره اشتباه بوده...
داخل شهر آدرس يه بنده خدائي بنام آقاي سهرابي رو داد. فروشگاه لاستيك داشت كه اطلاعات زيادي هم داره اينم عكسش:
يه انسان بسيار شريف و....بعد از اينكه آدرسو گرفتم به طرف سعيد آباد حركت كردم- سعيد آباد حدودا 15 كيلومتر از طرف خمين به گلپايگان است كه جزء استان اصفهان ميشه _ بعله اصفهان هم رفتيم و در بين مسير از يه جناب سرگرد پليس هم آدرس گرفتم كه ايشون ميشناخت و تا سعيد آباد رو آدرس داد منم رفتم و رفتم تا رسيدم به سعيد آباد،
اما داخل روستا كه طبق آدرس رفتم از اونطرف بيرون آمدم و رفتم و رفتم تا راه خاكي تموم شد و رسيدم نزديك رودخانه كه اينجا هم اين بنده خدا راهنمائيم كرد
.
و منم از راه خاكي كه گفته بود رفتم و رفتم ...ولي ديگه نرفتم به اينجاها كه رسيدم راستش چون تنها بودم و جاده هم بخاطر عمليات گاز رساني وضع مناسبي نداشت ترسيدم جلوتر برم اگه ماشين خراب ميشد...
برگشتم گفتم يراست ميرم خورهه حالا شايد بپرسين خورهه كجاست: ميگم بهتون خورهه بعد از آبگرم محلات در مسير آبگرم به جاده اصلي دليجان به سلفچگان است. از دو راهي كه تابلو هم دارد ده كيلومتر بري ميرسي به دهكده خورهه "البته به نظر من بسيار زيبا با ساختمان هاي شيك بود كه شباهتي به روستا نداشت و ميشه اونو يه بخش معرفي كرد"
و اينم عكساي محوطه تاريخي خورهه:
ببينين اين ستون با آخرين متد مرمت شده
واين هم بهترين شيوه نگه داري سر ستون ها
اه خدايا شكرت من كلي جاها رو گشتم دنبال اين حكاكي هاي تاريخي مربوط به قبل از پيدايش خط خدا رو شكرت كه اينجا يه چند تائي پيدا كردم البته با راهنمائي اين دوست عزيزاز اهالي خورهه
يه عكسم از خودم گرفت:
حكاكي هاي مربوط به قبل از پيدايش خط:
پسر اين چه كاريه داري ميكني دوبار اين دوربين فلك زده بخاطر خودخواهي صاحبش كه ميخواد عكس بگيره افتاده ولي اين بارم دل رو به دريا زدم و روي يه سنگ گذاشتم و اين عكسو گرفتم.
مجيد آماتور در حال جستجو براي آثار بيشتر
ببينين چي پيدا كردم
نوشته اي مربوط به هفت صد سال قبل
رد پای قاتلان میراث فرهنگی
چند عكس ديگه هم تقديم شما
راستي منم مث شما فك ميكردم اينجا كشف نشده كه كسي بفكرش نيست ولي مثل اينكه
از وجود يه چنين جائي اطلاع .....
واما:
نتيجه گيري اخلاقي:
غيبت چيز خوبيه البته از نوع عدم حضور استاد سر كلاس
"برای کمک به نشر این مطالب کپی آزاد اگه دلتون خواست اسم منبع رو بنویسید."
نتيجه گيري اخلاقي:
غيبت چيز خوبيه البته از نوع عدم حضور استاد سر كلاس
"برای کمک به نشر این مطالب کپی آزاد اگه دلتون خواست اسم منبع رو بنویسید."
اشتراک در:
پستها (Atom)